یکی از این گلدون های آپارتمانی که فقط برگ دارند زینت بخش خونه ی ماست- اسمش را نمی دونم! حدود دو ماه پیش بود که یکی از برگ هاش شکست اما از ساقه اصلی کامل جدا نشده بود؛ بستمش اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که افتاد، دوباره بستمش اما بعد از چند لحظه باز هم افتاد، مجدداً بستمش و مجدد افتاد! در حالی که داشتم با تلفن صحبت می کردم با کلافگی به زینب گفتم: شاخه را جدا کن و بندازش.
اما زینب کمی با شاخه ور رفت و مجدداً بستش.
2،3 روز بعد شاخه دوباره رها شد. درستش کردم. ثابت شد. اما چند ساعت بعد دوباره افتاد، زینب اومد یه جور دیگه بستش...
گذشت تا حدود 2 هفته پیش، زینب در حالی که به شاخه ی سبز مذکور نگاه می کرد گفت: خاله ببین این همون شاخه اییه که گفتی بندازمش دور! ببین هنوز سبز و شادابه.
نگاهش کردم و گفتم: این یعنی بعضی وقت ها باید روش بستنمون را عوض کنیم.
چقدر موقع برخورد با آدم ها و نوجوان هایی که ازشون ناامید شدیم روش بستنمون را عوض کردیم؟
حدود 10 روز پیش که شاخه مجدداً رها شد از ساقه جداش کردم! وقتی زینب دید با ناراحتی گفت: آخر کَندیش؟
- آره، کُفریم کرده بود
- حیف بود
با حسرت نگاهش کردم، اون چقدر دیرتر از من از اصلاح اطرافش ناامید می شد، چقدر بیشتر از من روش بستنش را عوض می کرد... .
پ.ن. خدا جونم خیلی دوستت دارم. می دونم خیلی هوام را داری. ممنونم ازت
پ.ن.2. مامانی دلم برات تنگ شده. دلم می خواد تو بغلت گریه کنم. تو خونمون. دلم برای خونمونم تنگ شده. می دونم تو هیچ وقت این جا را نمی خونی.
[ پنج شنبه 88/3/28 ] [ 5:44 عصر ] [ ساجده ]